نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

ني ني شگفت انگيز من

به نظر من لحظه لحظه زندگي بچه ها شگفتيه، كلي عكس مي تونم بگذارم اما بعد از مسابقه مي گذارم و براي رعايت قوانين مسابقه فعلا تنها يك عكس مي گذارم ... (كد عكس دخمل نازم 116 شد) (بعد از يكسالگي دخملي هوس روروئك سواري كرده اما زودي هم خسته شده و خودش داره بيرون مياد، قربونش برم ...) ...
28 تير 1390

قند عسل مامان

دختر قشنگم الان به مامان جون پري زنگ زده بودم، داشت برام از كارات تعريف مي كرد، امروز صبح كه رفتيم خونه آقا جون تا بذارمت اونجا اولش ذوق كردي پريدي بغل مامان جون پري اما بعد تا ديدي از من جدا شدي گريه كردي و مي خواستي برگردي، دلم خيلي ميگيره وقتي اينجوري ازت جدا ميشم گلم، تا رسيدم اداره زنگ زدم به مامان جون داشتي صبحانه مي خوردي ... امروز برات وقت گرفتم تا براي چكاپ و كنترل وضعيت رشدت بريم پيش دكتر ... دوباره زنگ زدم الان لالا كرده بودي، مامان جون مي گفت كه امروز بهونه منو زياد ميگيري ... مي گفت اول مي گي مامان و مامان جون حواست رو پرت مي كنه بعد ميگي جوجه و حياط رو نشون مي دي و از مامان جون مي خواي كه ببردت پيش جوجه هات، بعد كه ميري توي حيا...
28 تير 1390

جشن تولد برديا

جديداً يه پارك محله اي نزديك خونه پيدا كرديم كه تا حالا دوبار با نيكا رفتيم اونجا البته اين پارك گم نشده بود ها، منتها ما تازگي فهميديم اونجاست آخه محله رو كامل نمي شناسيم، ديروز هم باز رفتيم اونجا، توي سطح شهر پر بود از جشن و مراسم براي نيمه شعبان، البته ما هم شب نيمه شعبان جشن تولد دعوت بوديم و دخترم براي اولين بار در جشن تولد يه ني ني ديگه شركت مي كرد اولين جشن تولد هم كه مال خودش بود نفسم ... دو تا پسر بچه دو ساله هم توي جشن بودن كه به نيكا خيلي احترام مي گذاشتن، اونجا يه لحظه توجهم جلب شد به تفاوت هاي بچه ها، با وجود اينكه نيكا قدش بلنده و از نظر بدني بزرگتر از سنش نشون مي ده قربونش برم اما كنار اون دو تا پسر بچه دقيقا معلوم بود ك...
27 تير 1390

روز جوان

ديروز روز جوان بود و مصادف با تولد حضرت علي اكبر ... الهي جوونيت رو ببينم مادر ... ديشب دايي محمد با يه موتوري تصادف كرده، اون طرف پاش شكسته و يه پرايدي هم بوده كه فرار كرده ... نمي دونم هنوز دقيقاً چي شده، ديروز مامان پري هم زنگ زد و گفت كه مي خوان براي بله برون كتي برن تهران، ولي ديشب برنامه اونها هم به هم خورد، خلاصه اينجوري شد كه امروز خيلي ناهماهنگي پيش اومده و منم كه زنگ زدم ديدم تو هم بيقراري و خودم هم بيقرارتر شدم، خدا رو شكر كه امروز زودي مي تونم بيام پيشت دختر نازم، هستي ماماني تو ...
23 تير 1390

قدمهاي كوچولو

تمشك مامان! ديروز براي اولين بار بي محابا و با پشتكار فراوون بلند شدي و راه رفتي تنها با كمك دستاي كوچولوت كه تكيه گاه بدنت مي كردي براي اينكه از زمين بلند شي و بعد با پاهاي كوچولوت قدم بر مي داشتي و خودت اونقدر از اين حركت هيجان زده بودي كه اونهمه هيجان و اشتياق به برداشتن قدم بعدي هولت مي كرد و تعادلت رو به هم مي زد و باعث مي شد سقوط كني ... باورم نمي شد نيكاي محتاط مامان بي هيچ واهمه اي از افتادن تلاش مي كرد تا راه بره و هر بار هم زمين ميخورد براش اصلا مهم نبود و كوتاه نمي اومد ... (از روي پيشرفت هاي حركتيت همه فكر مي كردن تو 10-11 ماهگي راه مي افتي اما من مي دونستم كه تو اونقدر محتاطي كه تا خاطرت از پاهات جمع جمع نشه دست مامان رو ره...
22 تير 1390

روزهاي نيكايي

روز پنجشنبه با اتفاق دختر گلم رفتيم باشگاه پيش خاله نرگس، خاله با ديدن ما جيغ كشيد و از جا پريد، آخه بي خبر رفته بوديم و خاله مهربون از ديدن نيكا حسابي ذوق زده شده بود ... دخترم براي اولين بار وارد باشگاه شده بود، نه راستي يه بار ديگه هم براي مسابقات ايروبيك با هم رفته بوديم، آره يادم نبود اما خوب اون يه باشگاه ديگه بود و مربوط به خيلي قبلتر بود تازه شش ماهش بود نازگلك ... اما اين بار با ديدن اون همه خانوم در حال حركات موزون بهت زده شده بود. آخرشم يه كمي دوچرخه سواري و تاتي تاتي كرد و براي يكي دوتا ني ني كلي ذوق كرد و توي راه برگشت به خونه روي شونه ماماني خوابش برد. روز جمعه رفته بوديم خونه آقا جون چون باران هم اونجا بود و ما هم كه باران ندي...
20 تير 1390

نقاشي

دختر گل مامان عاشق مداد رنگي و ماژيك شده، ديروز با ماژيك كلي بدن خودش رو نقاشي كرد ... در ماژيك ها رو درمياره و بعد با دقت سعي مي كنه دوباره درش رو ببنده اما توي اين فاصله تا دستاي كوچيكش با نوك ماژيك ميزون بشه كلي انگشتاي كوچولوشو رنگي مي كنه، يه نقطه هم روي فرش گذاشت كه من ديدم واي الانه كه همه جا رو خط خطي كنه، چند تا كاغذ بهش دادم تا آثار هنريش حيف نشه نازگلم ... اينا چند تا از اون آثار هنريه كه به ثبت رسيده امروز صبح با ديدن كالسكه ش توي آشپزخونه كلي ذوق كرد اما نمي دونم چرا مياوردمش پايين پيش كالسكه شاكي ميشد بلندشم مي كردم گريه مي كرد طوري كه بابا از خواب بيدار شد و هراسون پرسيد چي شده، منم كلافه شده بودم، فكر كنم بابا ...
19 تير 1390

تاب بازي

تاب تاب تاب بازي  .. خدا منو نندازي اينم عكسهاي دخملي كه توي تابي كه مامان جونش براش درست كرده داره كيف مي كنه و اصلا هم نميگه نگهش داريد مي خوام پياده شم، نازننيم پريروز كه عمو فرهاد پاشو گذاشته بود توي تاب شاكي شده بود و از دست عمو فرهاد به خاله نرگس شكايت كرده بود كه چرا پاشو ميذاره توي تابم ماماني فداي اون چشمات بشه عسلم ...
15 تير 1390

محك : به کودکان سرطانی بدون هیچ هزینه ایی کمک کنید.

بعضي چيزها فراموش مي شن، اما هميشه هستن، خدايا قربون بزرگيت برم، تو مهربونتريني،‌ به خاطر نعمت بزرگ سلامتي كه بهمون دادي سپاسگزارم ... اين ايميل رو خاله محبوبه برام فرستاده، قلبم به درد اومد، متنش رو اينجا مي گذارم : با سلام به تمام دوستان عزیزی که این مطلب را می‌خوانند و برای این کار خیر وقت صرف می‌کنند. خیلی از کودکان وقتی که به دنیا میان حتی طعم یه لحظه سالم بودن رو نمی‌کشن و لحظه‌ای آرامش در کنار خانواده رو ندارن چقدر درد آور. فرزند، خواهر، برادر یا نوه خانواده‌ای به بیماری مبتلا شوند که آرامش و حس خوشحالی رو از آن خانواده بگیرد و آن خانواده از پس هزینه‌های درمان این بیماری بر نیایند. همیشه برای...
11 تير 1390
1